ساعت یازده و چهارده دقیقه است و ناخوداگاه می گم چیزی تا دوازده نمونده و از حس قشنگ خودم خنده ام می گیره. من چقدر خپشبختم که دوستهای خوبی دارم که دلم برای دیدنشون می تپه.
میعادگاه ما حیاط پشتی اداره هفته ای یه بار ساعت ناهار! من و ازیتا این یه ساعت و زندگی می کنیم.
این ارزوی سالهای نه چندان دور ما بود و به حقیقت پیوست.