کارهایی که هم کارند و هم عشق!

ساخت وبلاگ
ساعت هشت شبه و توی سالن انتظار کلاس پارکور هومان نشستم و گروهای مختلف بچه  ها رو که ژیمناستیک و پارکور می کنن تماشا می کنم. نزدیکترین گروه به من، گروه مبتدی ژیمناستیکه که دختر و پسرهای ده تا پونزده ساله کنار هم تمرین می کنن. مشخصه کجای تمرین فقط برای تفریح و خندوندن بچه هاست. بچه ها می دوند و می خندند و معلم هم صورتش نشون می ده از اینکه باعث خنده و تفریح بچه شده چقدر لذت می بره...

این صحنه منو می بره به سال های هفتاد و پنج و شش که کار تاتر کودک می کردم. چه تدریس تاتر چه نویسندگی و گارگردانی همه سرشار از عشق بود و لذت. اون روزها اخرین روزهای زندگیم بود که از کارم لذت می بردم و عاشقانه  پول در می یاوردم. صدای خندهی بچه ها، شیطنتشون ، مسافرتهایی که برای جشنواره های مختلف  به شهر های مختلف می رفتیم... خودم بیست سالم بود و هشت  نه تا بچه ی هفت تا پونزده ساله داشتم و دسته جمعی  بعد اجرا می رفتیم خیابانهای شهری که اجرا داشتیم گز می کردیم. موقع تمرین بعضی  قسمتها رو باید هزار بار تمرین می کردیم برای اینکه بچه ها نمی تونستن جلو خندشونو بگیرن و من باهاش ول می شم کف زمین و باهم غش می کردیم از خنده...

و تمام اون عشق و خنده ها همونجا تموم شد و شد یه خاطره...نمی دونم چطور شد که ارزوهامو به چندرغاز حقوق کارمندی فروختمو و وارد دنیای  احمقانه ی هشت تا چهار و ماهیانه حقوق بگیر شدن شدم! 

و 

بدتر از همه اینه که 

بهارانه...
ما را در سایت بهارانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbahargoonea بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 4:20