۱: سال ۷۸- تازه مهاجری جوان در پایتخت، زخمی از نژاد پرستی و برتری طلبی. خیابانهای پایتخت به مثال هرزه خانه و چه طعمه ای بهتر از زنی زیبا و جوان با سری پر شور و جانی پر انرژی . زنده ماندن در ان ناکجا اباد توانی می خواست که من داشتم، جنگیدم و سر افراز بیرون امدم. نه بازیچه ی هوسی شدم نه باج به قدرتی دادم. نه تن به خستگی و نه دل به ناامیدی.
۲: تابستان داغ، قلب شکسته و جیبت ورشکسته! نه پول سفر داری و نه رمق برای تغییر. طفل سه ساله ای داری که تنهای اش به تنهایی تو گره خورده، انگار درد بچه را از درون رگهای خودت حس می کنی. تابستان است و داغ. بیست هزار تومن خرج می کنی و ته مینی بوسی به سمت شمال می نشینی. می روی جایی که فقط نفس کشیدن شاید اسانتر باشد. قلبت پر از درد های گفته و ناگفته اما شادی مرد و طفل ارامت می کند. مینی بوس ارام ارام جاده ی هراز را طی می کند به سویی که نفس کشیدن ان زمان اسانتر بود.
۳: بعد از ظهر یه روز زیبای تابستانی، پایتخت کانادا. در یکی از هزار جزیره ی بین کانادا و امریکا نشسته ای و به امریکایی های ان طرف اب می بالی که خدمات بهداشتی رایگان داری. برهنه، مست اما ایمن از هوای ازاد لذت می بری. نه کسی نگاهت می کند، نه مسخره . طعمه ی هیچ هوسی نیستی، موضوع هیچ تحقیری نیستی و از صدای خنده های طفل دیروزت که حالا مردی شده بلند تر از خودت، کودک خردسالت که دنیای متفاوتی را تجربه می کند و مرد که هنوز شادی اش شادت می کند، لذت می بری و نا خوداگاه یادت می اید که روزی تازه مهاجری بودی در پایتخت، زخمی از نژاد پرستی و برتری طلبی و تابستان داغ بود و قلبت شکسته و مینی بوس هلک و هلک می رود سویی برای نفس کشیدن!
بهارانه...برچسب : نویسنده : mbahargoonea بازدید : 33