پارسال رویه یه برگه ی یاد داشت یه چیزایی نوشتم که ارزو داشتم اتفاق بیفته. از هر سه تاش یکیش براورده شده و من فقط به اون دوتای براورده نشده فکر می کنم! و بخاطرش احساس شرم دارم،هم احساس شرم دارم که چرا نتونستم خواسته هامو بر اورده کنم ( حتما من بی لیاقت بودم) و هم احساس شرم دارم که چرا بخاطر اون یه دست اورد به اندازه ی کافی خوشحال نیستم هر چند که همیشه معتقد بودم اندازه، حد و میزان چرت و پرت بوده و هست. احساس می کنم به تمام ادمهایی که مشاوره دادم و بهشون گفتم خوشحال زندگی کنید و با داشته هاتون عشق بازی کنید خیانت می کنم که خودم دقیقا برعکس گفتارم عمل می کنم! توی سالهای خیلی دور یه همکار داشتم که بهم کفت خوشحالی توی وجود تو اه و با مهاجرت بدست نمی یاد و من توی دلم بهش خندیدم و با خودم عهد بستم که بهش ثابت می کنم که من خوشحالی رو در وجودم دارم و همه ناراحتیه من بخاطر شرایط محیطه و حالا احساس شرم می کنم از حماقت خودم اونروزها!
پسر کوچولوی ده ساله ی من وقتی یه چیزی رو می خواد کلید می کنه روی خواسته اش و توانایی اینو داره روزها غر بزنه، گریه کنه و روی خواسته اش اصرار کنه و حال همه ی ما رو بگیره تا بلاخره خواسته شو بدست بیاره و من همیشه بهش می گم با اونی که داری حال کن تا بعد، و من قلبا احساس شرم می کنم از اینکه خودم بدترین الگوی دنیا هستم برای بچه هام!
و امروز خونه موندم تا با خودم خلوت کنم و خودمو نصیحت کنم شاید باز تا مدتی اوضاع رو بشه بهتر کرد. .. فقط شاید!
بهارانه...
برچسب : نویسنده : mbahargoonea بازدید : 63