سکانس زندگی

ساخت وبلاگ
 از خواب بیدار می شی ... حالت بده، توان حرکت نداری، دلت میخواد با کسی حرف نزنی کسی هم باهات حرف نزنه. اصلن دلت میخواد هیچکسو نبینی، دلت میخواد مسواک نزنی و با موهای پریشون و همون پیژامای خوابت یه لیوان قهوه دستت بگیری و دوباره پخش بشی روی کاناپه. دلت میخواد یه کاسه چس فیل و یه ظرف کره بادام زمینی بگیری تو بغلت و یه فیلم بی سر و ته  رمانتیک نگاه کنی و به بهانه ی خزوات فیلم بلند بلند گریه کنی و دماغتو با پشت دستت تمیز کنی. دلت میخواد توی خونه راه بری و  سیگارتو با سیگارت روشن کنی و هی به زمین و زمون فحش بدی، عاروق بزنی و باز قهوه بخوری و باز سیگار بکشی تا دنیا تموم بشه...

اما...

از خواب بیدار می شی... یه روز دیگه شروع شده،  حالت بده، خودتو جمع جور می کنی. مسواک می زنی و ظاهرتو مرتب میکنی. به زور کرم و رژ لب صورتتو اراسته می کنی و به اعضای خانواده سلام و صب بخیر می گی. هنور همه تنت التماس پیژامه رو داره که تو با لبخند دروغی همیشگی برای خانواده جک میگی و میخندی و خوش خدمتی میکنی. چند تا سلفی بیننده کش میگری  و می زاری تو فیس بوک تا خاطر همه به ظاهر دوستانی که وقتی ازت می پرسن حالت چطوره منظورشون این نیست که بدونن واقعا حالت چطوره! منظورشون اینه که  کوفتت بگیره با اینهمه خوشبختی که داری اگه بگی حالت خوب نیست، جمع بشه که هنوز صاحب اون زندگی هستی که اونا ارزوشو داشتن و حتما تو لیاقتشو نداشتی. ذهنت دنبال اون کاناپه و چس وفیله اما باید غذا بپزی،باید مامان خوبی باشی و با بچه بازی کنی، باید همسر خوبی باشی و همزبون شوهرت باشی و باید  دوست خوبی باشی و شکلکهای خنده دار توی تلگرام برای ادمهای رنگارنگ بفرستی. دلت دنبال پایان دنیا می گرده ولی در واقع هنوز تازه عصر شده و اجرای نقش تو تموم نشده. 

کات! تا سکانس بعدی ده دقیقه استراحت... لطفا!

بهارانه...
ما را در سایت بهارانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbahargoonea بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 6:02