این داستان واقعی ایست. قسمت دوم

ساخت وبلاگ
اون روز تا وقتی که پیشم بود فقط خوشحال بودم و پر از حسهای خوب. بوسه ی خداحافظیش اونقدر شیرین بود که تا بعد از نیم ساعت از رفتنش هنوز وجودم سرشار از   عشق  و شهوت بودم. 

ساعتها گذشت تا واقعیت زندگی خودشو به رخم بکشه. عذاب وجدان شدیدی داشتم. هرگز فکر نمی کردم روزی منم تبدیل به یه زن خیانتکار بشم. هرگز فکرشو نمی کردم برای اینکه خیانت به معنی خوابیدن با یه مرد دیگه بجز شوهرم بود برام و هنوز هم می دونستم که هرگز اینکارو نخواهم کرد. انگار یه گوشه ی دلم خوشحال بود. شاید فکر می کردم من هیچ وقت به کسی تعهد ندادم که با یه زن نخوابم. اما همش این نبود. حس زنده به گور شده ای درونمبرخاسته بود که دیگه نمی شد خفه اش کنم. هر روز انزجارم از داشتن سکس با شوهرم بیشتر می شد و هیجانم برای با "او" بودن بیشتر.

از کجا شروع شد. کی و چه وقت من پذیرفتم که من همجنسگرا هستم. همجنسگرایی توی فرهنگ من با هرزه بودن یه معنی داره. من توی کشوری زندگی می کنم که تو ناگزیر به مرد یا زن بودن هستی و حتما باید به جنس مخالفت تمایل داشته باشی. توی کشور من ترنزجندر یا دو جنسی معنی نداره اگه نه زن هستی نه مرد و یا هر دوش, محکومی بری خودتو "درست" کنی چون اینجوری تو "درست" نیستی. مردهای همجنسگرا محکوم به اعدامند و زنهای همجنسگرا اصلن ادم حساب نمی شن  و صد در صد نادیده گرفته شدن اونقدر که که حکمی  هم براشون صادر نمی شه یا من نمی دونم حکمش چیه. بقیه ی زنها چه حقی دارن که " هرزه هاش " داشته باشن. حالا با داشتن شوهر و دو تا تا بچه ی قد و نیم قد و یه خانواده ی متعصب و مذهبی چه باید بکنم. 

فشار های روحی هر روز بیشتر و بیشتر می شد. شوهرم به رفتارهای من مشکوک شده بود و دنبال یه مرد دیگه توی زندگی من می گشت و بعد از اینکه خاطرش جمع شد که مردی در کار نیست تمام تلاششو می کرد که منو خوشحال کنه. دلم به حالش می سوخت. حقش نبود من اینکار و بکنم. نباید دنبال دلم می رفتم. من نباید می فهمیدم ...شاید من هم مثله بقیه ی زنها و مردهایی که جامعه محکوم به خفه شدن شدن باید خفه می شدم... .

بقیه ی داستان رو من نمی نویسم. لطفا شما بنویسید. به زنها و مردهایی که حق زندگی معمولی ازشون گرفته شده برای اینکه ادم معمولی باید باشند فکر کنید. به این فکر کنید که کی فهمیدین که heterosexual یعنی متمایل به جنس مخالف هستید و یا نیستید. به این فکر کنید که تا چند نسل دیگه قراره متعصبانه انکار کنیم گوناگونی تمایلات انسانها رو . تا کی می خواهیم تلاش کنیم مردم و توی یه قالب زورکی و کهنه بگنجوونیم . به این فکر کنید که قهرمان این داستان دختر, مادر, خواهر و یا دوست شماست و داستان رو ادامه بدین. واقع نگرانه و مناسب ثبت شدن اینجا...

 

 

بهارانه...
ما را در سایت بهارانه دنبال می کنید

برچسب : این داستان واقعیست,این داستان واقعیت دارد,این داستان واقعی است,وبلاگ این داستان واقعیست, نویسنده : mbahargoonea بازدید : 220 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 7:04