این صحنه منو می بره به سال های هفتاد و پنج و شش که کار تاتر کودک می کردم. چه تدریس تاتر چه نویسندگی و گارگردانی همه سرشار از عشق بود و لذت. اون روزها اخرین روزهای زندگیم بود که از کارم لذت می بردم و عاشقانه پول در می یاوردم. صدای خندهی بچه ها، شیطنتشون ، مسافرتهایی که برای جشنواره های مختلف به شهر های مختلف می رفتیم... خودم بیست سالم بود و هشت نه تا بچه ی هفت تا پونزده ساله داشتم و دسته جمعی بعد اجرا می رفتیم خیابانهای شهری که اجرا داشتیم گز می کردیم. موقع تمرین بعضی قسمتها رو باید هزار بار تمرین می کردیم برای اینکه بچه ها نمی تونستن جلو خندشونو بگیرن و من باهاش ول می شم کف زمین و باهم غش می کردیم از خنده...
و تمام اون عشق و خنده ها همونجا تموم شد و شد یه خاطره...نمی دونم چطور شد که ارزوهامو به چندرغاز حقوق کارمندی فروختمو و وارد دنیای احمقانه ی هشت تا چهار و ماهیانه حقوق بگیر شدن شدم!
و
بدتر از همه اینه که
بهارانه...برچسب : نویسنده : mbahargoonea بازدید : 86